عیبِ رندان مَکُن ای زاهدِ پاکیزه سرشت
که گناهِ دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن دِرَوَد عاقبتِ کار، که کِشت
↝↝↝↝ ↜↜↜↜
ناامیدم مکن از سابقهٔ لطفِ ازل
تو پسِ پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
نه من از پردهٔ تقوا به درافتادم و بس
پدرم نیز بهشتِ ابد از دست بهشت
حافظا روزِ اجل گر به کف آری جامی
یک سر از کویِ خرابات بَرَندَت به بهشت
↝↝↝↝ ↜↜↜↜
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کُنَد گدا را
↝↝↝↝ ↜↜↜↜
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
از چشم خود بپرس که ما را که میکشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
↝↝↝↝ ↜↜↜↜
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
↝↝↝↝ ↜↜↜↜
محرم راز دل شیدای خود
کس نمیبینم ز خاص و عام را
با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره بُرد آرام را
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هرکه دید آن سرو سیماندام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را
↝↝↝↝ ↜↜↜↜
در بیابان گر به شوق کعبه، خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان، غم مخور
حافظا، در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن، غم مخور
↝↝↝↝ ↜↜↜↜
حريم عشق را درگه بسي بالاتر از عقل است
کسي آن آستان بوسد که جان در آستين دارد
دهان تنگ شيرينش مگر ملک سليمان است
که نقش خاتم لعلش جهان زير نگين دارد
لب لعل و خط مشکين چو آنش هست و اينش هست
بنازم دلبر خود را که حسنش آن و اين دارد
↝↝↝↝ ↜↜↜↜
عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
↝↝↝↝ ↜↜↜↜
در رَهِ عشق نشد کَس به یقین محرمِ راز
هر کسی بر حَسَبِ فکر، گُمانی دارد
با خرابات نشینان ز کَرامات مَلاف
هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد
↝↝↝↝ ↜↜↜↜
همه کس طالب يارند چه هشيار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
سر تسليم من و خشت در ميکده ها
مدعي گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
↝↝↝↝ ↜↜↜↜
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را؟
که به شُکرِ پادشاهی ز نظر مران گدا را
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
↝↝↝↝ ↜↜↜↜
مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم
گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند
بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم
سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم
↝↝↝↝ ↜↜↜↜
الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
↝↝↝↝ ↜↜↜↜
هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
ماه کنعانی من! مسند مصر آنِ تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
↝↝↝↝ ↜↜↜↜
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بی عمل است
به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بیثبات و بیمحل است
↝↝↝↝ ↜↜↜↜
غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف
تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد
↝↝↝↝ ↜↜↜↜
مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست
چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن
که عهد با سر زلف گره گشای تو بست
تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال
خطا نگر که دل امید در وفای تو بست
ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست
↝↝↝↝ ↜↜↜↜
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانهٔ خَمّار دارد پیر ما
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
↝↝↝↝ ↜↜↜↜
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت
تیری که زدی بر دلم از غمزه، خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت
هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
پیداست نگارا که بلند است جَنابت
↝↝↝↝ ↜↜↜↜
نظرات کاربران